در جهت افزایش کارایی وبلاگ،نظرات و پیشنهادات خودتان را ارسال کنید.
راه های ارتباطی :
1-ارسال نظرات در پایین هر مطلب >>> سمت چپ >>> قسمت "نظر" . این شیوه هم میتوانید خصوصی ارسال کنید و هم میتواند عمومی باشد.
2- در سربرگ تماس با من نیز میتوانید نظرات خود را ارسال کنید با این تفاوت که در این حالت خصوصی ارسال خواهد شد و بنده نمیتوانم در خود وبلاگ پاسخ شما را بدهم و اگر ایمیل خود را ثبت کرده باشید برای بنده ممکن است تا از طریق ایمیل پاسختان را بدهم.
3- در کانال شبکه های مجازی برزخ تکریت با آی دی barzakh_takrit@ عضو شوید و در قسمت ارتباط با نویسنده نظرتان را ارسال کنید .
واقعیت یا رویای کودکانه ؟
غروب غم انگیز یکی از روزهای پایانی حیات مادرم یادم هست ایشان در اتاقی که دیوارهایش تا ارتفاع یک متر با رنگ سبز مغز پستهای رنگ آمیزی شده بود و معروف بود به اتاق نقاشی بستری بودند.
من و برادرم در حیاط خانه مشغول بازی بودیم که به یکباره نگاهمان به آسمان افتاد.
روبروی قبله ، سمت چپ ، قرص کامل ماه درست از لبه پشت بام صفه که حدود یک متری بلند تر از سایر اتاقهای دو طرف بود کاملا نمایان بود. نکته عجیبی که من هنوز برای خودم غیر قابل باور و هضم آن مشکل است، اینکه تصویری از امام و ائمه (ع) در ماه مشاهده نمودیم. همان تمثالی از ائمه (ع) که امروزه در بازار و اجتماع موجود است .
برادرم شتابان به سوی مادر دوید و من هم دنبالش. مادر با شنیدن این خبر با اینکه کسالت داشتند مضطرب و شتابان آمدند داخل حیاط. اما دیگر خبری از آن تمثال نبود. ماه شب چهارده بود و تمام.
هر چه با خود کلنجار میروم نسبت به این قضیه نمی توانم خودم را قانع کنم.
خوب من کودک پنج ساله بودم .شاید هم رویای کودکانه باشد.
به هر شکل بعد از این قضیه بود که مادر برای همیشه ما را تنها گذاشت . ایشان به سرطان مبتلا و سر زایمان به دیار باقی شتافتند. فرزند پسری که بدنیا آوردند نیز بعد از یکی دو روز به مادر ملحق شدند.
خواب درحال رانندگی با موتور سیکلت
داداشم مثل سایر بچههای روستا هم درس میخوند هم کار می کرد
خانواده ما مثل سایر خانواده های روستایی در دامداری و کشاورزی و. فعالیت داشت و ما علاوه بر آن در پرورش گاو شیری هم فعالیت داشتیم که مستم فعالیت و کار بیشتری بود و تقریبا تمام فشار کار روی دوش داداشم بود.
در ایام منتهی به انقلاب اسلامی و در مقطع تعطیلات تابستان به عنوان کارگر روزمزد همراه گروهی از اهالی به شهرهای اطراف مسافرت میکردند و علی رغم اینکه سن و سالی نداشتند مدتها دور از خانواده بودند ، البته خانهای بدون مادر که حضور در آن هم چنگی بدل نمیزد.
علاوه بر آن در ایام تعطیلات نیز میبایست در کارخانه موزائیک سازی عمویم فعالیت کند که بنده نیز کمک کارش بودم.
کاری سخت و طاقت فرسا که با بنیه جسمی ایشان هیچ سنخیتی نداشت.
دوست ایشان تعریف میکرد یک مورد که ترک موتور ایشان نشسته بوده در مسیر به علت خستگی و کار شدید ، ایشان در حال رانندگی خواب می رود و زمین می خورند.
شهید حکیمی علاوه بر این در درس نیز ممتاز بود.
ایشان در قرائت قرآن کریم نیز دستی داشتند و در مراسم صبحگاه مدرسه راهنمایی یکی از عناصر اصلی اجرای مراسم صبحگاه بودند.
شهید حکیمی لحظاتی پس از شهادت -عکاس : همرزم شهید شیخ جلیل مرادی
جانباز 70 درصد حاج محمدرضا مرادی بر تربت شهید حکیمی به اتفاق پدر شهید سال 63-62
همرزمان شهید از سمت راست
مرادی . رفیعی . مرادی . شهید حکیمی . ناشناس. شاطری. شهید حسین مرادی
مشت نمونه خروار - در طول دوران دفاع مقدس جوانان زیادی از روستای ما به جبهه اعزام شدند.
الگوی همرزمان
آنروزها هنوز تیپ مستقل الغدیر شکل نگرفته بود و بچه های یزد بیشتر در تیپ نجف اشرف (اصفهان) و. مشغول فعالیت بودند.
عده زیادی از بچه های روستای ما (مزرعه نو) در طول دفاع مقدس به جبهه ها اعزام شدند و روستای ما در مقطعی سومین روستای نمونه کشوری در این زمینه بود
شهید حکیمی الگوی همرزمانش بود.
به عنوان نمونه یکی از همرزمان داداشم بنام مرادی تعریف میکرد شهید حکیمی با اینکه از ما کوچکتر بود همیشه سفارش می کرد به هنگام توزیع غذا سعی کنید بچه های مزرعه نو آخرین نفراتی باشید که در صف غذا می ایستند و بقولی آبروداری کنید.
شهید حکیمی به اتفاق مرحوم محمدرضا مرادی از پست نگهبانی باز می گشتند که همرزمش توصیه میکند بهتر است ادامه مسیر را سینه خیز بروند ، اما شهید حکیمی میگوید راه چندانی نمانده که بلافاصله مورد اصابت خمپاره شصت واقع و شهید حکیمی با اصابت ترکشی در گردن جان به جان آفرین تسلیم و مرحوم مرادی با اینکه جراحت زیادی برداشته از جمله اصابت ترکش در سر ، به عقب بازگشته و در ادامه مسیر بیهوش میشود و پس از چند سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری به دوست شهیدش می پیوندد
از همرزمان ایشان آقایان رفیعی و شاطری اسیر ،حاج محمد رضا مرادی جانباز 70 درصد و سایرین نیز همچنان در خدمت نظام مقدس می باشند .
روستای ما در طول دفاع مقدس18 شهید و 7 آزاده و تعداد زیادی جانباز تقدیم انقلاب کرده است .
پی نوشت عکس :
آقای اقبال
عکس یادگاری در محل عروج شهید حکیمی
شهادت برادر
فروردین سال ۶۱ به اتفاق پدرم در حال حفر چاه در منزل بودیم بنده ۱۳ سال بیشتر نداشتم ، برادرم احمد که متولد آذر ۴۳ بود در جبهه بازی دراز غرب . کرمانشاه حضور داشت وقتی مادرم فوت کرد ایشان ۹ سال و من ۵ ساله بودم دو خواهر هم دارم که اولی یکسال از من بزرگتر و دومی ۴ سال از من کوچکتر بود.
پدرم یکسال پس از فوت مادرم ازدواج کرد که حاصل ازدواجشان یک خواهر و دو برادر تا آن تاریخ بود.
برادرم برای دومین بار داوطلبانه به جبهه اعزام شده بود.
نزدیکی های ظهر روز ۳۱ فروردین ۶۱ پدرم که در حال حفر چاه بود از چاه بیرون آمد و گفت امروز نمی دانم چرا دستهایم توان ندارد.
عصر همان روز خبر شهادت برادرم رسید و ما از برادری مهربان وپشتیبانی چون کوه محروم شدیم.
منطقه ای که برادرم در آنجا به شهادت رسید از سوی همرزمانش ( بچه های استان یزد ) به یاد ایشان تحت عنوان "موقعیت شهید حکیمی"نامگذاری شد.
حضور در پایگاه بسیج
اکثر هم سن و سالهای من آرزو داشتند اجازه اعزام به جبهه را اخذ کنند.
اجازه پدر و مادرها یک طرف ، اجازه مسوولین اعزام هم طرف دیگر
خوب البته بعضی خانواده ها اولویت اولشان برای بچههای امثال بنده که هنوز پشت لبشون سبز نشده بود درس و مدرسه بود . و الا روستای ما در زمینه اعزام به جبهه در منطقه نمونه بود.
یکی از راهکارها زدن انگشت شست پای خودشون به جای انگشت سبابه پدر پای رضایتنامه بود.
اما راضی کردن مسئولین اعزام علاوه بر ارائه رضایت نامه معتبر به ظاهر فرد بستگی داشت.
جثه و هیکل مناسب و سن قانونی که من هیچکدام نداشتم .
یادم هست یکی از همرزمانم به هنگام اعزام با اینکه یکی دو سال کوچکتر از بنده بود ولی با اخذ کپی از شناسنامه و دستکاری تاریخ تولد در کپی و اخذ کپی مجدد از آن توانست به اتفاق هم به جبهه اعزام شویم.
بنا بر این چاره ای جز صبر و خودی نشون دادن در پایگاه بسیج و حضور در مانورها و برنامه های رزمی پایگاه بسیج نبود.
پایگاه مقاومت سید الشهداء(ع) مزرعهنو در محلِ مسجدی نیمه ساز ، دایر که با هزینه معمار خیری بنام مرحوم طباطبایی ساخته و در مرکزیت روستا واقع شده بود.
پایگاهی که زبانزد عام و خاص در دوران دفاع مقدس در منطقه بود.
اعزام اهالی از پیر و جوان و تهیه و ارسال کمکهای بی دریغ مردم شهید پرور روستا به جبهه.
یادم هست با هزینه اهالی دو دستگاه تویوتا نیز تهیه و به جبههها ارسال گردید.
در اواخر جنگ با کمکهای مردمی پایگاه جدید در ابتدای ورودی روستا ساخته شد .
پایگاهی که شاهد حضور و مزین به قدوم شهدا و ایثارگران زیادی است .
مهمان مادر
آنروزها هنوز روستای ما آب لوله کشی نداشت و اهالی آب آشامیدنی خود را از سرچشمه برداشت می کردند.
شب شهادت برادر یکی از اقوام نزدیک ، مادرم را در خواب میبیند که به سرچشمه آمده و ظرف آبی که همراه داشته را پر از آب می کند .پس از احوالپرسی مختصر ، مادر با عجله ظرف آب را برداشته و بطرف گار شهدا حرکت می کند و میگوید:
ببخشید من عجله دارم باید بروم. امشب مهمان دارم.»
در طول دوران اسارت بارها خواب برادرم را میدیدیم که او هم قبل از من اسیر شده و حتی یکبار به اتفاق برادر آزاده محمود رفیعی به اردوگاه ما آمدند و در محوطه بند یک و دو روبروی آسایشگاه سه با هم قدم میزدیم. لحظات شیرینی از آن رویا در ذهنم مانده است .
اگر به هنگام تشیع و تدفین ایشان روی ماهش را ندیده بودم شک نمی کردم که ایشان زنده است.
البته که شهدا زنده اند زیرا قرآن کریم میفرماید شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند .
خداوند - سبحانه و تعالی- از فعل مضارع یُرزقون استفاده کرده .
یعنی همین الان نیز روزی میخورند .
شاید برادر به برادر دلداری میدهد که نترس تو اینجا تنها نیستی . . .
قطعاتی از ابیات مورد علاقه شهید احمد حکیمی درج شده در دفترچه خاطرات
تکیه بر بالش زندان زنم در همه عمر
ناز ناکس نکشم منت آزادی را
نردبان این جهان ماه و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است
ابله است آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه مارا
به زحمت جغد هم پیدا کند ویرانه ما را
از آن شادم که غم پیوسته می آید به بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه مارا
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته بدان می خندم
آنجا که تویی رهگذری نیست مرا
جز دوری تو غم دگر نیست مرا
خواهم که به جانب تو پرواز کنم
اما چه کنم بال و پری نیست مرا
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی فهمی
* برگی از دفترچه شهید حکیمی -
شهیدم من شهیدم !
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره
آخرین تصاویر زیبا و به یاد ماندنی که از برادر در ذهن دارم مربوط می شود به سال ۶۰ حدود ساعت 1:30 دقیقه عصر یک روز پاییزی .
زمانی که ایشان در دبیرستان شرف اردکان مشغول تحصیل بودند و آن روز به عللی از جمله ایام امتحانات در روستا حضور داشتند و به اتفاق هم در حال توزیع کود حیوانی با فرغون بین درختان باغ منتهی به خیابان اصلی کشتخوان بودیم .
من دفتر و کتابهایم را همراه خود آورده بودم تا از همانجا به مدرسه اعزام شوم آنروزها در روستا کلاسها صبح و عصر دایر بود .
با توجه به فرا رسیدن ساعت کلاس ، در حال خداحافظی بودم که داداشم شلواری که از اردکان برایم خریده بود را از خورجین موتورسیکلت پدرم بیرون آورد و به من هدیه داد.
تا ان لحظه نمیدانستم برایم شلوار خریده
خیلی خوشحال شدم .
شلوار را همانجا پوشیدم .شیک و اندازه لحظه خداحافظی کتابهایم را زیر بغل زدم و برای لحظاتی چشم در چشم هم دوختیم.
به سوی مدرسه به راه افتادم. هر چند لحظه نگاهی به پشت سر میکردم و ایشان همچنان ایستاده بود و مرا با آن شلوار برانداز میکرد.
تداوم این لحظات تا محو چهره یکدیگر ادامه داشت .
می گویند وقتی شخصی برادرش را از دست می دهد پشتش می شکند.
من آنروزها ۱۳ سال بیشتر نداشتم و. ولی سالها پس از آزادی از اسارت صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم .
سی سال پس از شهادت برادر ، بارها نبودش را احساس کردم و شبی فوق العاده برایش اشک ریختم.
آری . دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
* دریافت *
پادگان آموزشی
بلاخره سال 65 ، سال سرنوشت فرا رسید.
هرجوری بود رضایت مسوولین اعزام را جلب کردیم.
اولین اعزام اول مرداد ماه سال شصت و پنج ، همراه بهترین و دوست داشتنی ترین دوست دوران تحصیل و هم محله ای.
مهربان ،خوش اخلاق ، با معرفت و شوخ طبع و متبسم.
نمی دونم چرا اینقدر تو دل برو بود
و او کسی نبود جز سید علی هاشمی
می دونی !! بعضی وقتها که یادش میافتم بی اختیار اشکام جاری میشه .
الان هم که دارم این خاطرات و مینویسم تو صحرا و تنهایم
گریه امانم را بریده است .
بیشتر به حال خودم .
به بی لیاقتی خودم می گریم
خوب بگذریم به اتفاق دوستان زیادی از روستا به شهرستان اردکان اعزام شدیم و در یکی از اردوگاههای اطراف سازماندهی و ما کلاس اولی ها از دوستانی که سابقه حضور در جبهه داشتند و آموزش دیده بودند جدا شدیم
کامیونی پر از هندوانه اهدایی اهالی منطقه پذیرایمان بود.
عده ای با جان و عده ای با مال
وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ
بنده به اتفاق شهید هاشمی و مرحوم حمید بابایی ( جانباز متوفی) و یحیی مرادی جهت طی دوره آموزش به پادگان شهید بهشتی معروف به باغ خان که در جنوب مرکز استان واقع شده اعزام شدیم.
سختی ها ی دوره آموزشِ فشردهی نظامی فقط با وجود دوستانی صمیمی قابل تحمل است .
گلبرگ سرخ لاله ها
تا اینجای داستان ، روستای ما به ترتیب تاریخ شهادت ، شهیدان
1- سید حسن طباطبایی
2- حسن طلابی
3- امرالله بابایی
4- محسن طحانی
5-احمد حکیمی
6-عبدالغفار کلانتری
7- حسن نامداری
8-سید موسی شاهمیری
9- رضا حکیمی
10- حسین حکیمی
تقدیم انقلاب کردند.
دو جانباز 70 درصد آقایان حاج محمد رضا مرادی و حسین مرادی نیز تقدیمی این مرز و بوم به انقلاب است .
جانباز اخیر پس از یکی دوسال دست و پنجه نرم کردن با جراحات وارده به دوستان شهیدش می پیوندد.
تا این تاریخ ، نام دو آزاده پیشکسوت آقایان میرزا محمود رفیعی و غلامرضا شاطری در تاریخ مبارزات این مرز و بوم ثبت می شود .
در مورد سه همرزم و دوست قدیمی (شهید احمد حکیمی - آزاده رفیعی-جانباز مرادی) اینجور روایت کرده اند که نفر اول از شهادت ، نفردوم از اسارت و نفر سوم از جراحت ، بی رغبتی نشان می دهند ولی هر سه علی رغم میل ظاهری تن به تقدیر دوست می سپارند .
بعد از سال 65 نیز به ترتیب شهادت ، شهیدان
1- سید مرتضی
2-سید رضا طباطبایی
3-حسن مرادی
4-سید علی هاشمی
5-سید عباس هاشمی
6-سید علی طباطبایی
7-حسین مرادی
8- مرتضی طحانی
به خیل شهدا می پیوندند
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
در طول دوران دفاع مقدس دوستان دیگری چون حسن سیفی ، علی بابایی ، محمدرضا بابایی و علی شاطری به افتخار آزادگی و جانبازی و تعداد زیادی از جمله جانبازان متوفی محمد رضا مرادی - حمید بابایی - سید حسین طباطبایی- حسین مرادی و. به خیل جانبازان می پیوندند.
طبق آمار موجود بیش از یکصد وشصت نفر از اهالی روستا به جبهه ها اعزام میشوند که با توجه به جمعیت روستا در آن مقطع آمار قابل توجهی است.
نمایشنامه جوانمرد
نشسته از راست. محمدرضا مرادی . فتح الله مرادی . شهید سید علی طباطبایی. حسین طلابی
ایستاده از راست . اصغر حکیمی . سید اسماعیل طباطبایی. شهید سید علی هاشمی . علی دینوی . حسن امینی . علی محمدی پور
معلمین حسن حکیمی عبدالحمید مرادی
خارج از کادر حسین شاکری
آهنگ گلبرگ سرخ لاله ها
حضور پدر در جبهه
پایگاه بسیج در شرایط عادی عصرها بازگشاهی و تا صبح فعالیت داشت.
نوبت نگهبانی ما بچه ها معمولا آخر شب بود که پس از دو ساعت نگهبانی باید پست را تحویل نفر بعدی می دادی.
بعضا هم که نگهبان بعدی ای در کار نبود بچه ها به شوخی مدلی از نگهبان را زیر پتو درست می کردند.
نفر آخر که می خواست نگهبان بعدی را بیدار کنه می رفت یکراست سراغ تخت و می دید به به !! نگهبان با پوتین و لباس ، آماده بکار خوابیده.
با تکان دادن پای وی و بیدار نشدنش ،پوتین را محکم می کشید.
کشیدن بیکباره پوتین همانا و کنده شدن پا همانا.
از این رو بود که می بایست تا صبح تنهایی به نگهبانی بپردازد.
سال ۶۴ تلاش برای اعزام به جبهه بینتیجه ماند.
اما پدرم در تاریخ 20 آذر 1364 طی دو مرحله به همراه تعدادی از اهالی روستا به جبهه اعزام شدند.
مختصری آموزش نظامی هم دیدند اما از آنجا که سنی از ایشان گذشته بود طبیعی بود که مانع از حضورش در واحدهای رزمی شوند
لذا بیشتر در واحدهای پشتیبانی تیپ الغدیر یزد فعالیت داشتند.
تامین لدر
بعد از ده روز در کمین به پشت خط بازگشتیم.
به نوبت ، چند نفری انتخاب می شدیم جهت نگهبانی از خط تازه تاسیس که نزدیک خط دشمن در حال احداث بود.خط فاو در منطقه حضور تیپ الغدیر به شکل نعل اسبی بود و حفاظت از آن را هزینه بر کرده بود حالا به هر عللی از نظر نظامی لازم بود که با ایجاد خاکریز از ابتدا و انتهای آن خطی مستقیم ایجاد شود.
برای ایجاد خاکریز چون فاصله با دشمن کم می شد دائم ماشین آلات مهندسی را می زدند .لذا برای تامین امنیت لدر با فرا رسیدن شب و تاریکی هوا عدهای میبایست از خط خودی خارج و به نقطه مورد نظر برسند.
البته بعداز مدتی دیگر امکان فعالیت لدر نبود و عده ای دیگر از سنگر سازان بیسنگر با پُر کردن گونی و با دستان خالی اقدام به سنگرسازی و ایجاد موانع می کردند.
ما هم برای نگهبانی و تامین امنیت آن عزیزان به آنجا اعزام می شدیم
برای بازگشت به خط خودی نیز به هنگام سحر و قبل از روشن شدن هوا بازمی گشتیم و اگر به عللی این امکان وجود نداشت باید صبر میکردیم تا فردا شب فرا رسد.
برای عبور و مرور هم از معبری که بچههای تخریب باز کرده بودند و با نوار سفید رنگی مشخص شده بود رفت و آمد می کردیم.
یکی از شبها پس از حضور در منطقه به هنگام تقسیم افراد در جان پناه هایی که دراثر سقوط خمپاره ایجاد شده بود صدای آرام و آشنایی به گوشم رسید.
در تاریکی مطلق امکان شناسایی افراد وجود نداشت پس از نزدیک شدن ، با امدادگری ملاقات کردم که بعدها با هم باجناغ شدیم.
بله آقای دکتر گلی که آنروز ها امدادگری بی ریا بود.
در ساعات میانی شب پاسپخش را راضی کردم که به عنوان نگهبان و همراه امدادگر پستم را عوض کند.طبیعی بود که مخالفت کند.چون لازمه حضور ما سکوت بود و هوشیاری و حضور دو آشنا در یک سنگر با توجه به فاصله کم با دشمن با تدابیر نظامی مغایر بود. پاسبخش هر چند وقت یکبار در مسیر به نگهبانها سر می زد بالاخره با اصرار من ، موافقت کرد.
امدادگر مسلح نبود و فقط امکانات امدادی به همراه داشت .
تا لحظه باز گشت ، از همه جا حرف زدیم .
به علت طولانی بودن زمان حرف کم می آوردیم البته آرام و بدون سر و صدا . یادش بخیر.
بعدها در ایام اسارت وقتی یاد اولین برخوردم با دشمن می افتادم مجددا یاد حضورم در فاو می افتادم و به خود میگفتم .
چه مکانهای خطرناکی رفته بودیم.
زیرا هرلحظه امکان اسارت وجود داشت.
اولین اعزام
بعد از پایان دوره آموزشی بلافاصله در تاریخ دهم شهریور شصت و پنج به اتفاق شهید هاشمی و مرحوم بابایی به جبهه اعزام شدیم و پس از سازماندهی ، شهید هاشمی از ما جدا و به منطقه عمومی خرمشهر اعزام شدند و ما نیز به شهر تازه تصرف شده فاو اعزام شدیم.
اینکه از دوست عزیزم جدا شدم ناراحت ، ولی منطقه نظامی بود و قواعد خاص خودش را داشت و باید پذیرفت .
بعد از آزادی خرمشهر دشمن هنوز در مناطق دیگری از خاک میهن اسلامی حضور داشت .
صدام کسی نبود که بتوان به او اعتماد کرد و مثلا از راه مذاکره و غیرو از خاک ما خارج شود و به حق خود قانع باشد .
لذا رزمندگان اسلام در سال 64 طی عملیاتی بنام والفجر هشت بندر فاو عراق را تصرف کردند .
عملیاتی محیرالعقولی که شرح آن در این مقوله نمی گنجد.
به اتفاق مرحوم بابایی به خط پدافندی فاو و از آنجا در سنگر های کمین حضور یافتیم .
کمین ، کانالی بود که بطرف خط دشمن از خط پدافندی خودی جدا می شد .
سنگرهای زیر زمینی واقع در کانالی پر و پیج و خم با سنگرهای متعددِ نگهبانی. تقریبا روی دژی واقع شده بود که اطراف آن را آب فرا گرفته بود.
هوای گرم و شرجی با حضور پشه و موش صحرایی .سنگرها اغلب دو ، سه نفره با ارتفاع حدود یک متر که به عنوان محل استراحت استفاده می شد.
نماز را می بایست نشسته می خواندی.به علت کوچکی و ارتفاع کم سنگرها و کانال ، امکان حضور افراد قد بلند و هیکلی وجود نداشت.
نه اینکه نباشند ولی اکثرا ، هم تیپهایی ما بدرد این جور جاها میخوردند .خدا را شکر این هم نعمتی بود و موهبتی.
پنج سنگرنگهبانی ، یکی در راس کانال و دو سنگر دو تایی در امتداد کانال
سنگرهای کمین معمولا خارج از دید دشمن ایجاد میشود مگر اینکه لو رفته باشد ضمن اینکه دشمن هم کمینی مقابل آن زده بود و بعضی وقتها از سنگر اولی که در راس کمین قرار داشت سر و صدای عراقی ها میآمد و بچه ها را هدف قرار می دادند.
یک روز یکی از بچه ها از همان سنگر مورد هدف خمپاره 60 قرار گرفت و از ناحیه بازو مجروح شد.
اولین مجروحی بود که تا حالا از نزدیک دیده بودم ، روی بازویش به اندازه یک قاشق ، درست مثل قاشقی که روی ظرف ماست برداشته باشند گود کرده بود.
بعدها مجروح های بیشتری را ملاقات کردم.
بعد از ده روز حضور در کمین به پشت خط در خود شهر فاو جهت استراحت چند روزه و تجدید قوا مستقر شدیم
پایان دوره آموزشی
بعد از 15 روز آموزش فشرده و مرخصی یکی دو روزه ، آموزش بیشتر جنبه عملی پیدا میکند
میدان تیر و پیاده روی های طولانی با تجهیزات در کوههای اطراف.
عده زیادی بودند که شیطنت میکردند و فرمانده مجبور می شد آنها را تنبیه کند از جمله عضو ثابت این تنبیه ها هم ما بودیم .
فرمانده برای اینکه مدتی از دست ما راحت شود قله کوه بزرگی که در نزدیکی میدان تیر واقع شده بود را در نظر میگرفت که باید تا سر قله رفته و بعد از رسیدن و دادن شعار الله اکبر بازگردیم .
فرمانده که فکر میکرد برای مدتی از دست ما راحت شده با شنیدن صدای الله اکبر متعحب میماند که چگونه به این زودی به قله رسیدیم .
خوب ما بچه روستا بودیم و چست و چابک.
در یکی از مانورهای آخر آموزش ، قبل از نماز صبح با تمام امکانات از پادگان زدیم بیرون و پس از طی کوهای اطراف ظهر رسیدیم میدان تیر.
مردادماه و هوای گرم و کویری یزد حسابی همه را تشنه کرده بود .
ولی آموزش بود و شرایط خودش کسی آبی همراه نداشت .
به آمبولانسی که همراه کاروان بود نزدیک شدم و تقاضای آب کردم
آنها هم اجازه آبرسانی ندشتند
راننده آمبولانس دلش سوخت و کمی آب داخل لیوانی ریخت .
هنوز در دستانم نگرفته بودم که فرمانده مثل باز شکاری حاضر شد و تمام آب فلاسک را روی سرم خالی کرد.آبی سرد و گوارا ، همین هم غنیمت بود
سایر نیروها که برای نوشیدن آب امیدوار شده بودند با دیدن این صحنه امیدشان نا امید شد و دیگر خیال همه راحت شد.
البته بعد از پایان برنامه در همان نقطه پذیرای صورت گرفت .
بعدها در ساعات و روزهای ابتدای اسارت راز تشنه نگهه داشتن و تمرین تشنگی دوره آموزش خودش را نشان میدهد.
اعزام سپاهیان محمد (ص)
در تاریخ 65/9/9 با تعداد زیادی از رزمندگان جهت الحاق به سپاهیان محمد رسول الله - صل الله علیه و اله- به تهران اعزام شدیم.
یکی دو شب را در آپارتمانهای شهرک آپادانا واقع در غرب تهران گذراندیم.
آپارتمانهای نوساز که هنوز افتتاح نشده بود.
صبح روز دوازدهم دیماه همراه سایر رزمندگان اعزامی از سراسر کشور وارد استادیوم یکصد هزار نفری آزادی شدیم. به علت شلوغی در وسط زمین فوتبال استقرار یافتیم.
مقام معظم رهبری و مرحوم هاشمی با هلی کوپتری که در پشت بام استادیوم به زمین نشست وارد شدند و سخنرانی نمودند.
آقایان آهنگران و کویتی پور هم به نوبه خود شور و نشاطی به جمع بخشیدند.
در پایان هم در خیابانهای تهران رژه با شکوهی رفتیم و در نهایت به مناطق جنگی اعزام و جهت سازماندهی در موقعیت شوشتر مستقر شدیم .
در گردانهای رزمی گزینش شدم اما از شانس بد ، پسر عمویم محمود که مسوول تدارکات آنجا بود به بهانه اینکه یک برادرت شهید شده و. مانع شدند و مجبور شدم در همان موقعیت ، به کارهای پشتیبانی نظیر نقاشی ،کمک به دوستانی که در حال انتقال برق بودند و بپردازم . از جمله در خدمت عمو حسین مقنی معروف جبههها که چاله تیر برق را حفر میکرد بودیم .
اما دلم جای دیگر بود.
چشم درد شدیدی گرفتم که مجبور شدم به تیپ بازگردم.
در تیپ نامه ای از خانواده بدستم رسید.
نامه را باز کردم خبر بدی بود.
خواهر دو ساله ناتنی که به سرطان مبتلا بود فوت کرده بود.
فوق العاده ناراحت شدم ، خجالت میکشیدم گریه کنم رفتم پشت ساختمانهای اطراف حسابی گریه کردم.
دختر بچه دوسال و نیمه. انس عجیبی با هم داشتیم .
چون مشتاق حضور در مناطق جنگی بودم دیگر به شوشتر باز نگشتم . پایانی گرفتم و به اتفاق تعدادی از دوستان بازگشتیم به روستا.
وارد خانه که شدم ایستادم .
گریه امانم نداد.
چون مدتی از فوت خواهرام گذشته بود خانواده نمی دانستند برای چه میگریم .
پدرم گفت چی شده مجروح شدی ؟
دستت قطع شده ؟
و من همچنان گریه می کردم .
خواهرم معصومه فهمید و
بعد از چند روز مجددا اعزام شدم.
به اتفاق دوستان .
و آخرین اعزام !
ملاقات با شهید مرادی
شهید حسن مرادی مزرعه نو
همسایه بودیم .رفیقی از دوران کودکی
یکسالی از من بزرگتر بود به همین دلیل زودتر موفق شد به جبهه اعزام شود .از غواصان غریب عملیات کربلای پنج
مثل همه رزمنده ها در دوران مرخصی در مجتمع آموزشی رزمندگان مشغول بود.
یکی دو بار درخوابگاه مجتمع الغدیر واقع در بلوار شهید صدوقی به ملاقاتش رفتم.
آخرین باری که همدیگر را ملاقات کردیم در میدان 15 خرداد شهرمان ، درست در پیچ اداره مخابرات و اداره پست .
ساک بدوش آماده اعزام بود و خنده بر لب.
خدای من . چقدر عوض شده بود
نه اینکه فکر کنید عیبی داشت !!
یه حسی بهت می گفت این آخرین دیدار است.
بخدا ، شهدا بدون امضاء معشوق اجازه ورود به این وادی را ندارند.
همه شهدا قبل از وصال ، لیاقت نشان داده اند
تلاش کرده اند ، التماس کرده اند
با زیارت عاشورا مانوس بوده اند.
بعضی ها در طی دوران مجاهدت، بعضی ها هم یک شبه ره صد ساله را طی کرده اند.
امام ای فرمودند شهدا امام زادگان عشقند.
التماس دعا داری ، برو سر قبور شهدا
دست خالی برنمی گردی .
البته شهدا هم درجاتی دارند مخصوصا شهدای غواص.
امام معصوم - علیه السلام ، شهدای غواص را یک در جه بالاتر خطاب نمودند.
پس از احوال پرسی و آرزوی ملاقات مجدد در جبهه ، از هم خداحافظی کردیم .
شب عملیات کربلای پنج ، مورخ 65/10/19 درست 20 روز قبل از شهادت شهید هاشمی و آغاز اسیری ما به آسمان پر کشید .
در دوران نوجوانی به اتفاق هم به چاههای قنات متروکه شمال روستا میرفتیم برای گرفتن کبوتر چاهی.
کبوتر چاهی ته چاه یا نقبهای (کانال) بین چاهها لانه میکردند یک روز به هنگام بالا آمدن از چاه سوراخی لبه سنگچین چاه توجه او را جلب کرد
دستش را داخل سوراخ میکند
دستش به چیز نرمی برخورد کرد و مرا صدا زد که کبوتر است
من گفتم لبه چاه بعید است شاید مار باشد بیا بالا .
وقتی بالا آمد سنگ لبه چاه را کندیم مار بسیار بزرگی داخل سوراخ حلقه زده بود. خدا برایش شهادت رقم زده بود وگرنه دستش در دهان مار.
بازگشت به سنگر کمین
در زمان استراحت در منطقه عمومی فاو به علت گرمای شدید هوا علی رغم خطراتی که داشت شبها پشت بام ساختمانهایی می خوابیدیم که سقفهای محکم بتنی داشت.
پشت بام به همه منطقه اشراف داشت .توپخانه عراق وقتی توپهای فرانسوی شلیک می کرد با نوری که از خود ساطع می کرد کاملا مشخص بود و بعد از لحظاتی صدایی خشک از آن به گوش می رسید
منتظر می ماندیم ببینیم به کجا اصابت می کند.
آقای دکتر خنچه دوست و همکلاسی برادرم که آن روزها مسوول تبلیغات تیپ در فاو بودند را ملاقات کردم .دوربین 135 معروف آنروزها در اختیارم گذاشتند به اتفاق دوستان چندتایی عکس یادگاری گرفتیم .زمانی که دوباره به سنگرهای کمین بازگشتیم با دوربین فیلمبرداری آمدند داخل کمین و از بچه ها فیلمبرداری کردند
به هنگام آبتنی در اروند رود در اثر نیش مار آبی به بیمارستان فاطمه اهرا- سلام الله علیها. در همانجا منتقل و با پسر عمویم آقای علی حکیمی که از کادر بیمارستان بودند ملاقات کردم.
در بازگشت به کمین از خط پدافندی عبور می کردیم که با تعدادی از بچههای روستایمان از جمله آقایان احمد و حمید رضا مرادی و دوستان دیگری که نامشان را فراموش کردم ملاقات کردم.
شهید محمد باقر باقری نوجوانی پاک و دوست داشتنی .
بچه رکن آباد شهرستان میبد
شیفت نگهبانی بنده و بابایی معمولا بعد از ایشان بود.
آرام و محترمانه ما را برای شیفت بعد از خود و نماز صبح بیدار می کرد.
یک روز در ابتدای ورودی کانال در حال تجدید وضو تیر مستقیم به قلب نازنینش می خورد و آسمانی می شود.
یک شب خبر می رسد که گشتی های عراق اطراف کمین مشاهده شده اند آن شب همه با هم نگهبانی دادیم و کسی نخوابید. روزهای آخر ماموریت مصادف بود با ایام صفر المظفر. سال 1407 ه . ق عراق از ترس عملیات جدید ، جهنمی از آتش بر سر بچه ها می ریخت.
بهنگام باز گشت به تیپ الغدیر در دژبانی اروند رود ، دوست عزیزم آقای حسن سیفی را ملاقات کردم.
شهید هاشمی هم از ماموریت در خرمشهر بازگشتند . دیدارها تازه شد.
پس از اخذ برگه پایانی به اهواز آماده و از آنجا با اتوبوسی به یزد آمدیم .
سه نفر ی در صندلی عقب جای گرفتیم
شام را هم تن ماهی که همراه خود آورده بودیم داخل اتوبوس خوردیم
غروب رسیدیم یزد میدان باهنر پیاده شدیم .
یادم نیست با چه وسیله ای آمدیم اردکان فکر کنم شب را داخل پایگاه بسیج اردکان خوابیدیم و صبح رفتیم روستایمان مزرعهنو.
درباره این سایت